پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

یکی بود یکی نبود

منو بیارید بیرون، حوسلم صَر رفته!

اِمروس حوسلم صر رفته بود جُفتم یه کم بیام تو وبلاگ مامی و ددی یه کم باسی کنم آخه بابا به کی بگم اینجا خیییلی تنگ و تاریکه! حتی یه چراغ نفتیم پیدا نمی شه که آدم روشن کنه مامی هی میگه صَب کن عزیزکم هنوز سه ماه مونده تا از اونجا بیای بیرون، آخه می دونین میگن من الان نا رسم "آخه مگه من میوه م؟؟!!! " تاسشم من که کلی سواط دارم می تونم جو تّا بشمرم؛ آخه مامی و ددی کلی برنامه ریزی کردن که من آدم با سواتی بشم تو آینده؛ ددی م هم به مامیم یه وِ سایت  معرفی کرده که مامیم گوش کنه من سوات موسیقیم شلک بگیره از حالا خولاصه من که به هر در و دیواری می زنم که منو بیارن بیرون نمی شه، منم به جاش هی پاهامو جم می کنم پشتمم می کنم به آقای دکتر تا هیچ ...
27 ارديبهشت 1390

تپش های قلب او...

  یکی از تجربه های زیبای زندگیم که یک بار دیگه حس زندگی و زنده بودن رو در من تازه کرده این روزا به وجودم گره خورده و پس از سپری کردن قریب به پنج ماهِ سخت دیروز برای اولین بار به زیبایی حضورش برام محسوس و ملموس شد...دیروز برای اولین بار تپش های قلبِ  یک انسان رو در درونِ بطن خودم حس کردم، اونم سرِ کلاس زبان. داشتم از خنده روده بر می شدم چون اولش تشخیص اینکه آیا نبض خودمه یا قلب فرشته ی کوچولوم برام قابل تشخیص نبود. شب که اومدم خونه و روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار حرکت این موجود کوچولو رو حس کردم و از تجربه این حس غرق شادی شدم و کلی تو دلم قند آب شد...این روزا رو خیلی دوست دارم. بهار زیبا، هوای زیبا و دلبند پر از ناز و ادا :-) ...
27 ارديبهشت 1390

تو می آیی

آری نازنینم،                        تو می آیی... از دیاری دیرآشنا...از سرزمینی نه چندان دور...از دل روشنایی که در عمق ناشناس تاریکی هاست. از دیاری که روزی من هم ناچار به ترک اون شدم... هنوز هم نمی دونم که تو اون سرزمین تاریکی که تو الان توش بسر می بری و روزی مامن من هم بوده، چی می گذره و آیا اصلا کسی خودش روزی، لحظه ای پیش از ورود به اون عالم پرده ای رو کنار زده یا سَرَکی کشیده تا ببینه چی تو اون دالون تنگ و تاریک می گذره و انتهاش به کجا می رسه...شاید اگر انتخاب با خود ما آدما بود هیچوقت جرات نمی کردیم پامونو تو همچین عالمی بذاریم... امـــروز 25 هفته ...
27 ارديبهشت 1390

مسافر کوچولوی ما!

شاید برای هر زن این یه حس نو، یه تجربه منحصر به فرد یا یه جور دوباره بودن به حساب بیاد...حس مادر شدن؛ و در پی اون، تجربه واقعی این حس... یادم میاد که دو سال پیش دوستی بعد از شنیدن نگرانی های من از آوردن یه موجود بی گناه به این دنیا و اینکه ترس من از نداشتن توان کافی برای پاسخگو بودن در مقابل یه انسانی که مسئولیت آوردنش به این دنیا به عهده من باشه، بهم گفت: سارا اینقدر نگران نباش، بچه ها خودشون زمان اومدنشونو تعیین می کنن، اگر نخوان هیچ وقت به این دنیا نمیان و اگر هم بخوان در کمال ناباوری راهشون رو به سوی این دنیا آغاز می کنن! و اون خیلی درست می گفت...درست در عین ناباوری سر و کلش پیدا شد این مسافر کوچولو! سال ها همدم گفتگوهای درونی من بود...
26 ارديبهشت 1390

Top Father

These days are passing by very fast for me and I'm counting the days to become a father.It's a strange passion inside me which gives me an extraordinary power to do whatever looks like impossible. No matter how much I sleep, no matter how much I work and no matter how much difficulty I have....I'm going to be a father, yesss. Every day I think how should I speak with my child, how is going to be my manner with my child and how should we raise him/her...I have studied some related books but I need more to know. But these days are not so easy for Sara.....she is very happy and passionate too but she has a lot of difficulty...As our ch...
26 ارديبهشت 1390

Becoming a father ...Dad

When I was a child, every time I looked at my father I imagined it should be a very complicated and some how hard to be a father. There is a lot of things you should do, responsibilities, considerations, family support and supply, future and…and…and…! Then I thought a father is somehow a champion or at least should be an extra ordinary man. The out put was an unknown worry for being a father .’’ how can I make it? What will happen if I can not provide sufficient support for my child and family? How can I raise a child? How am I going to teach him?'' j After my marriage, Sara and I were always planning ...
26 ارديبهشت 1390

عکس فوتوژنیک!

  حالا دیگه کوچولوی ما 11 هفتشه! به لطف تکنولوژی روز دیگه می شه با انواع فرم و فیگورای مورد نظر از زندگی پیش از تولد هم عکسای شیک و کلاسیک با بک گراند مشکی ارائه داد این روزا طعم شیرین زندگی به دهان من ترشه! در کسری از ثانیه به محض حرکت جسم شیرین از دهان به سوی معده ی نازنین بقدری احساس بد ترش کردن و سوزش بی امان معده سریع میاد به سراقم که از خوردن پشیمون می شم. معدم هم که برای خودش سور و ساتی به پا کرده که نگو و نپرس. می پیچه و تاب می خوره و اصلا با خودش فکر نمی کنه که این صاحب بنده خدای من تاب این همه پایکوبی رو داره یا نه؟! خلاصه، دیشب معده عزیز بعد از مقاومت های پیاپی بنده از نرسوندنش به دکتر پیروز شد و ساعت 1 نصف شب ا...
26 ارديبهشت 1390
1